loading...
داستانهای سولماز مختاری
سولماز مختاری بازدید : 18 شنبه 24 فروردین 1392 نظرات (0)

   داستانهای ترسناک

 

(بنام خدایی که تنها حقیقت هستی است, خدایی که یگانگی فقط شایسته اوست)

 

«سال ها پيش متوجه شدم كه داستان الماس قدرت افسانه اي بيش نيست ولي

امروز

 

فهميدم ،كه نيرويي قوي تر در من وهمه ي انسان ها وجود دارد و آن نيرو قدرت فكر است »

 

«در منظومه ي سيرانا، 4 سياره دور پرايا  (ستاره شان) در حال چرخش بودند. بزرگترين آنها

«كليمانجارو» نام داشت.

در كليمانجارو هرروز آتشفشان هاي زيادي  فوران مي كرد ولي به دليل دوري آن از پرايا گدازه هاي

اتشفشاني سريع تبديل به سنگ مي شد.

يك روز كه «آرسيلا»، بزرگترين آتش فشان آن منطقه فوران كرد «آنتوس»،الماس طلایی از هسته ي كليمانجارو،

وارد سطح آن شد. اين الماس، قدرت جادويي بسياري داشت واگر به دست موجود زنده اي مي افتاد 

مي توانست تمام آرزو هاي اورا براورده كند.چند هزار سال بعد و همزمان با پیشرفت علم در کره زمین 

یک فضا پیماوارد سطح کلیمانجارو شد و قسمتی از خاک ان را برای نمونه برداری برداشت و اتفاقا 

انتوس هم درمیان انها بود.

 بعد از سالها  پیر زنی  به نام مارتا که از نوادگان ان فضا نورد بود به قدرت جادویی انتوس پی برد و ان 

را برای نوادگانش به ارث گذاشت ولی بعد از مرگ او کسی دیگر انتوس را ندید »

«اين كتاب داستان رو امروز از كتاب فروشي خريدم ،خيلي كتاب جالبيه، اي كاش منم يك روز مثل مارتا  الماس

قدرت رو بدست بيارم وبتونم همه ي آرزو هام رو براورده كنم.»

اين نوشته مربوط به اولين  صفحه  دفتر خاطرات «آزيتا»بود .او بعد از خواندن كتاب،« الماس طلایی» پيش خود تصور

مي كرد كه چنين چيزي در جهان مادي هم وجود داردو مدام در اين فكر بود كه آن الماس را پيدا كند و تمام آرزو هايش را براورده كند .

پدر و مادر آزيتا پزشك بودند و از نظر مالي مشكلي نداشتند و چون آزيتا تنها فرزندشان بود هر چه اراده مي كرد

برايش مي خريدند تا او هيچ كم و كسري احساس نكند اما آزيتا يك مادر بزرگ پير داشت كه از رماتیسم قلبي رنج

میبرد وبعد از انجام عمل هاي متعدد در ايران دكتر ها ديگر از او قطع اميد كرده بودند.

يكي از دكتر ها به آنها گفته بود براي بهبودي او  دعا کنید چون دیگر کاری از دست ما بر نمی اید , آزيتا تنها آرزويش

بهبودي مادر بزرگش بود ومي خواست آن الماس را بدست آورد و با آرزو كردن حال مادر بزرگش را خوب كند.

او بعضي وقت ها بعد ازمدرسه يك ساعت به خانه ي مادربزرگش مي رفت  با اين كه مدرسه ي او نزديك خانه شان

بود مادر و پدر او برايش سرويس گرفته بودند تاهر وقت مي خواهد اورا از مدرسه به خانه ي

مادربزرگش ببرد و بعدازساعتي اورا به خانه بياورد.دوماه از خواندن آن كتاب گذشته و آزيتا ديگر كلافه

شده بود همچنان میترسید که اگر با کسی درباره ان الماس صحبت کند انها زودتر از او ان را پیدا کنند

يك روز كه خيلي ناراحت بود به خانه ي مادر بزرگش رفت و كيفش را كنار بخاري اتاق گذاشت , لباس

مدرسه اش رادر آورد و كنار تخت مادر بزرگش نشست.او هنوز خواب بود،آزيتا به آرامي  سرش را روي

سينه ي مادر بزرگشگذاشت وگفت:«ماماني كي خوب مي شيتورو خدا خوب شو» وشروع به

گريستن كرد.مادر بزرگ با صداي گريه او از خواب بيدار شد و موهاي طلايي رنگ آزيتارا نوازش كرد و با

صداي دل نوازي كه به سختي شنيده مي شد گفت؛«آزيتا، دخترم چي شده؟ چرا گريهمیكني؟من كه

گفتم خوب شدم عزیزم ديگه گريه نكن  چشماي قشنگت خراب مي شه »  -«باشه ماماني توناراحت

نشو من ديگه گريه نمي كنم» او اشك هايش را پاك كرد و گفت:«ماماني چقدر تاقچه خاكي

شده،دستمالداري تميزش كنم؟» -«نه دخترم نمي خواهد لباست كثيف مي شه»-«نه ماماني دلم

مي خواهد هميشه خونت تميز باشه تا زود خوبشي» «باشه دخترم ، دستت درد نکنه دستمال تميز

روي كابينت كنار يخچاله». آزيتا به آشپز خانه رفت ،پرستارشيفت صبح مادر بزرگش هنوز وقت نكرده

بود ظرف ها هنوز توی ظرفشویی بود.آزیتا تصميم گرفت خودش اونارو بشوره  ولي قدش نمي رسيد

و رفت چهار پايه ي فلزي كناراجاق گاز را برداشتوزير پايش گذاشت، سريع آستين هايش را بالا زد و با

دست هاي نرم و انگشتان كوچكش شروع به شستن ظرفها كرد.

پس از شستن ظرف دستمال را برداشت و به اتاق مادر بزرگش رفت و آنجا را گرد گيري كرد.مادر

بزرگش به خاطر داروهاي آرام بخشي كه به او تزريق مي كردند خواب بود.

او لباس هايش را که پوشيد کاغذی از کیفش بیرون اورد و روی ان نوشت:«من بلاخره انتوس رو پیدا

می کنم و ارزومی کنم خوب شی مامانی» و بوسه اي بر پيشاني مادر بزرگش زد واز خانه خارج شد

تااز سروس مدرسه جا نمونه.

چند ماه به همين ترتيب گذشت ،او به كلاس سوم رفت. يك روز كه سرويسش نيامده بود تصميم گرفت

پياده به خانه ي مادر بزرگش برود.

جلوي خانه ي مادر بزرگش يك بزرگراه شلوغ بود و پل عابر پياده هم كمي آن طرف تر ديده مي شد

ولي چون او ازارتفاع مي ترسيد تصميم گرفت از خيابان عبور كند ولي كسي آن دور و اطراف نبود كه

او را از خيابان عبور دهدماشين ها به سرعت مي آمدند،ناگهان آزيتا سريع دويد تا از خيابان رد شود

ولي راننده ي ماشينی كه جواني تازه كار بود نتوانست ماشين را كنترل كند و با او تصادف كرد.

پسر جوان سريع پياده شد و آزيتا را بغل كرد ودر صندلي عقب ماشين به حالت دراز كش خواباند واو را

به بيمارستانبرد.

دكتر بعد از معاينه ي اوبه مادرو پدرش گفت:« چون ضربه به كمر دختر شما وارد شده باعث قطع شدن

نخاع قسمت كمر او شده و....»  پدر آزيتا حرف دكتر را قطع كرد و گفت:«منظورتون اينه كه ديگه نمي

تونه راه بره؟»دكترسرش را پايين انداخت وبا ناراحتي گفت:«درسته ولي باز هم جاي شكرش باقيه

كه از گردن قطع نخاع نشده»

الهه مادر آزيتا ديگر حال خود رانمي فهميد و در حالي كه دست هايش را به هم گره كرده بود و سخت

فشار مي داد رو به راننده ماشين كرد و گفت :«ديدي چكار كردي ؟ به خدا از سرت نمیگذرم» و اشك از چشمانش سرازير شد.

راننده گفت:«خانوم به خدا دخترتون پريد وسط خيابون، من كه تقصيري نداشتم ،كنترل ماشين از دستم در رفت»

چند روز بعد آن جوان با رضايت پدر آزيتا از كلانتري آزاد شد.پدر آزيتا به او گفت:«تو فقط براي

شفاي دخترم دعا كن» يك هفته بعد آزيتا از بيمارستان مرخص شد ولي پاهاي زيباي او ديگر قادر به حركت نبودند.

فرشته ي كوچولو براي اين كه پدر و مادرش بيش از اين ناراحت نشوند هميشه چهره اش را خندان نمايش مي داد.

يك شب كه آزيتا خواب بود ، الهه به امين پدر آزيتا  گفت:«من ديگه تحمل ندارم بايد يك كاري بكنيم تا

آزيتا مثل اولش بتونه راه بره اگر هم لازم باشه مي بريمش آمريكا يا كانادا » و قطره ي اشكي از

گوشه ي چشمش سرازير شد .

امين اشك الهه را پاك كرد  و درحالي كه بغض به شدت گلويش را مي فشارد به آرامي گفت:«ببين الهه جان خودت

كه شنيدي  دكترا گفتن كه جاي ديگه هم اگه ببريدش كاري از دستشون برنمي آد، مافقط بايد توكل كنيم به خدا ».

شش سال گذشت وآزيتا روز به روز زيبا و جذاب مي شد ولي چون نمي توانست راه برود به شدت آسيب روحي

ديده بود و دچار افسرگي شديد شده بود.

مادرو پدرش كه  ديگر دلشان نمي خواست صدمه اي به دخترشان برسد كل اين سال ها را براي او

معلم خصوصي گرفته بودند واوالان در مقطع اول دبيرستان درس مي خواند.يك روز مادر و پدر او

تصميم گرفتند تولد پانزده سالگي اورا جشن بگيرند ، آنها همه ي خانواده و يكي از دوستان صميمي

آزيتا،فاطمه را هم  دعوت كردند.

وضع مالي خانواده فاطمه زياد خوب نبود او تصميم گرفت براي آزيتا كتاب بخرد،به كتاب فروشي رفت

وعنوان كتاب «اسرار مغز» نظرش را جلب كرد و آن را براي آزيتا خريد.

روز تولد ،فاطمه هم مثل بقيه به تولد رفت ولي كادوي او از نظر قيمت از همه پايين تر بود. بعد از اين

كه مهمانان رفتند آزيتا همه ي كادو ها رانگاه كرد ولي چيز به درد بخور سنش كه توجهش را جلب كند

نديد جز كتابي كه فاطمه برايش خريده بود.

وقت خواب كه رسيد پدر آزيتا به او كمك كرد تا روي تختش بخوابد.هنگامي كه پدرش از در خارج مي

شد گفت:

«بابا جون مي شه كتاب اسرار مغز رواز كتابخونه به من بدي؟»

«باشه دخترم»

آزيتا همان

طور كه دراز كشيده بود شروع به خواندن آن كرد.

«هر فکری دارای فرکانس است و ما با فکر کردن امواج را به فضا منعکس می کنیم

و بعد از مدتی

همان افکار را به صورت افراد و اشیا و حالات مشاهده می کنند پس چیزی که شما

هم اکنون هستید نتیجه افکار گذشته شماست»


اولين جمله كتاب روي آزيتا تاثير زيادي گذاشت و طي چند روز آن كتاب را مطالعه كرد.او به ياد هشت سالگي اش

افتاد كه كتاب الماس قدرت را خوانده بود وحالا فهميد كه قدرت فكر همان قدرت،الماس قدرت است.

او متوجه شد كه مي تواند با ذهن قويش هر آنچه را كه ميخواهد بدست آورد.او شب ها كه به رخت خواب مي رفت

اين جملات را تكرار مي كرد

 

«من خود را به خدا مي سپارم  تا عقل و خرد آسماني نهفته ي ضمير باطنم گره از

كارم

بگشايد وپاهايم را مثل سابق به حالت اول باز گرداند تا به بهترين شكل در خدمتم باشند»

 

وهمچنين صبح ها كه از خواب بيدار مي شد اين جملات را مي گفت:

 «امروز روز جديدي براي من است، من مطمئنم كه خداوند در همه حال ياور و

پشتيبان من

 است و پاهاي مرا خوب خواهد كرد»

 یك سال از اين موضوع گذشت و با اين حال كه آزيتا هيچ تغييري در پاهايش احساس نمي كرد ولي

اميد خود را ازدست نمي داد و هر روز و هر شب بدون وقفه دقيقا همين جملات را تكرار مي كرد.

يك روزكه آزيتا طبق معمول با مادرش به فيزيوتراپي رفته بود، دكتر فيزيوتراپ كه ديد آمدن آنهابي

فايده است به

الهه گفت:«خانم اميري به نظر من ديگه آزيتا جون رو نيارين» الهه تا اين حرف را شنيد گفت

«چرا؟»-«من هيچ بهبودي در پاهاي آزيتا نمي بينم ولي براي اطمينان خاطر اونو پيش يه اورتوپد

ببريد».روز بعد كه قرار بود مادر و پدر آزيتا او را به دكتر ببرند با صداي جيغ او از خواب پريدند و سريع به

اتاق او رفتند.پدرش گفت:«چي شده؟چيزي شده

 

دخترم؟ چرا جيغ زدي؟»ناگهان آزيتا پاهايش را بلند كرد، تا آنها اين صحنه را ديدند زبانشان بند آمد

امين  روي دو زانويش به زمين افتاد وگفت :

«خدايا شكرت ،هزار بار شكرت ازت ممنونم مي دونستم دعا هامو بي جواب نمي گذاري»

والهه هم سريع دويد به سمت تخت آزيتا و او را در آغوش گرفت و شروع به گريستن كرد.بعد ازگذشت

دو ماه آزيتا مي توانست به خوبي راه برود و همه ي دكتر ها هم تعجب كرده بودند و مي گفتند :«واقا  

اين معجزه  است ما

نمي دانيم اين موضوع را چگونه با علم پزشكي توصيف كنيم» امين گفت:«شما فقط مي توانيد با 

قدرت و حكمت خدا اين موضوع را توصيف كنيد و بس»بعد از اين كه آنها از مطب دكتر به خانه آمدند

آزيتا در كمدش را باز كرد و دفترجه خاطراتش را برداشت  انرا ورق زد و  درصفحه ي اخر ان آن كه

شانزده سال پيش در مورد الماس قدرت

 

نوشته بود نوشت:

« سال ها پيش متوجه شدم كه داستان الماس قدرت افسانه اي بيش نيست ولي امروز

فهميدم نيرويي قوي تر در من وهمه ي انسان ها وجود دارد و آن نيرو قدرت فكر است »

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 17
  • بازدید کلی : 753